تو هستی...
هزاران چرخ نیز که زنم،
باز به چرخ اولم باز میگردم؛
که نبودم و وجودم بخشانیدی،
که تو بودی و مرا نیز آوردی،
که تو آغوشت باز و من، در آغوشت پر نیاز...
هزاران چرخ نیز که زنم،
بازهم، نوای ناز تو، مستانه آرامشم خواهد ماند...
هزاران چرخ نیز که زنم،
باز به چرخ اولم باز میگردم؛
که نبودم و وجودم بخشانیدی،
که تو بودی و مرا نیز آوردی،
که تو آغوشت باز و من، در آغوشت پر نیاز...
هزاران چرخ نیز که زنم،
بازهم، نوای ناز تو، مستانه آرامشم خواهد ماند...
و اگز باز فطرس آمد، خودش نبود، او بود كه مي خواندش كه بودش از او بود و نبودش... گويا ندايي از غيب ميگفت: با عشق شرح راز كن، بر جمله عالم ناز كن، پرهاي خود را باز كن، پرواز كن پرواز كن ... كه آغوشش باز بود و هست به روي قلوب بندگان بي قرار و پر نيازش...